زکریازکریا، تا این لحظه: 12 سال و 9 ماه و 2 روز سن داره

بزرگ مرد کوچک:زکریا

کاردستی بازی مورد علاقه ی زکریا - سری دوم درس های آموزش زبان انگلیسی

یک بعد از ظهر بعد از خوابی سبک و دلچسب تصمیم می گیریم برویم سر زندگی و مگر زندگی ما به جز دلبندک مان چیست؟  فکر شام و خانه داری را گذاشته ایم روی طاقچه! خاک بخورد چون همه ی کارها همیشه روتین انجام می شود و نیازی به وقت و دغدغه ندارد. آنچه که دغدغه مان است لحظاتی از عمر این امانت کوچکمان است. دست به کار می شویم:  وسایل را طبق خواسته ی کتاب حاضر می کنیم(می گویم طبق خواسته ی کتاب معنایش تضاد با خلاقیت نیست معنایش این است که زکریا باید یاد بگیرد هرکاری قانونی دارد و الابختگی نمی شود کاری را شروع کرد)  درس این جلسه آموزش کلمات چشم و گوش و دهان و بینی است   طبق کتاب کاردستی پیش می رویم: امروز ف...
26 آبان 1393

دقت و ذوق یادگیری

ترم سوم کلاس آموزه های دینی زکریا هم با کلی خاطره ی خوب و زیبا  و ناب به پایان رسید و دوره ی آموزش خردسالان با این سه ترم به اتمام رسید و ان شالله تا 4 سالگی منتظر می مونیم تا شروع دوره های حفظ قرآن کریم و توی این مدت ما به عنوان مادری با وقت کاملا آزاد باید مفاهیم را به یادآوریم به دلبندک تا فراموشش نگردد. زکریا هنگام انجام تکالیف:   فک کن تکلیفت رنگ آمیزی باشه!!!!!!!!!!!!!! واقعاً. اصولا وقتی مشغوله کتاب و رنگ و مداده من وارد حوضه ی استحفاظیش نمیشم و میذارم راحت باشه بزنه بیرون نزنه بیرون رنگ شده ها رو دوباره رنگ کنه رنگ نکنه فقط نگاه کنه مهم برای من فقط اینه که هر کاری رو با دلیل انجام بده و هنو...
19 آبان 1393

چهارمین محرم با سه ساله ام...

هر سال محرم که از راه می رسد نوایی در دلم بانگ بر می آورد: کل یوم عاشورا و کل عرض کرببلا... شاید معنی اش این است که رنگ و بوی عدالت و حریت (این کلمه را به کلمه آزادی ترجیح می دهم) نباید هیچ وقت از زمان کم رنگ شود. --------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------- قراره بعضی از بعدازظهرها بریم روضه. رفتنی متفاوت چون نجیب زاده مان امسال سری بین سرها درآورده و به دنبال معنا و دلیل هرچیزی می گردد.   یکبار در ذهنم مراسم را تداعی می کنم  اولین شاخصه اش گریه  است. اتفاقی که اصلا خ...
16 آبان 1393

چند روز قبل از ماه محرم...

هوا آفتابی و ناب بود از آن هواهای دلربا که کارت دعوت می فرستد درب خانه تا بروی و در آن نفس بکشی و تازه شوی... دست پسرک کوچکمان را گرفتیم و قصد بیرون کردیم. گفت: مامانی آفتاب و می بینی؟ گفتم: آره گفت: پس دوچرخه ام را بیاورم؟ گفتم: اگه دوست داری بیار راهی شدیم...  برگ های روی زمین را سلام کردیم و با گنجشک ها حرف زدیم و آسمان را نوازش نمودیم... میانه ی راه چند تا از بچه های هیئتی داشتند خیمه ی عزای سید الشهدا را برپا می کردند سوالات یگانه ی نجیبمان شروع شد؟ اینها چه کار می کنند؟ چه می سازند؟ چرا دستشان قرمز است؟ (داشتند با رنگ قرمز به خیمه ها می پاشیدند)   اینجا خانه ی کی...
7 آبان 1393

این روزهای من و شریف زاده ی کوچک بیتمان...

صبحانه اش را نمی خورد... دایم بهانه می آورد من مات و مبهوتم این حرکات و رفتار برایم تازگی دارد... کمی به هر رفتارش با ملایمت روی خوش نشان می دهم خودش انگار از خودش کلافه است... کنارش می نشینم و آرام می پرسم: ما دو تا با هم رفیقیم؟ سرش را به نشانه تائید تکان می دهد. می پرسم: می خواهی به جای صبحانه خوردن چکار کنیم؟ می گه: صبحانه را ببریم داخل اتاق من بخوریم! می پرسم: این یه بازیه؟ میگه: آره بازی صبحانه بازی  منتظر بود تا دلیل بیاورم و نرویم وقتی می بینید بار و بندیل سفره و سینی و چای و ... زدیم زیر بغلمان و راهی اتاقش شدیم خنده نشست روی لبانش... دوباره شد همان دلبند مهربان همیشگی ...
7 آبان 1393
1